سر کشیدن آخرین قطرات شیک نوتلا
نویسنده: فرزانه آگاه
زمان مطالعه:5 دقیقه

سر کشیدن آخرین قطرات شیک نوتلا
فرزانه آگاه
سر کشیدن آخرین قطرات شیک نوتلا
نویسنده: فرزانه آگاه
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
«چه کسی تعیین میکند؟»
این سوال در ظاهر برایم بهقدری ساده بود که از کلمات، لشگری میساخت پشت زبانم و من را علیه گوینده میشورید. اما بیجواب ماندنِ این پرسش همان جواب اصلی ماجرا بود. ریزهآتشهای این سوال وقتی سرسرای ذهنم را برافروخت که در ظهری تنسوز پس از امتحانات پایانترم بهاتفاق جمعی از رفقای گرمابهوگلستان در کافهای نشسته بودیم و مردد بین این دوراهی که قطرات آخر شیک نوتلا را سربکشیم یا نه، عرق سردی روی پیشانی تکتک ما نشسته بود و نگاههایمان را به هم قرض میدادیم تا یکی از ما تهمتنوار آغارگر باشد. بههرحال انتخاب سختی بود، اگر عطا را به لقا میبخشیدیم حسرت آن چندقطره تا ابد به دلمان میماند و اگر سرمیکشیدیم، صدای عبور قطرهها از نِی توجه همه را به سمت ما جلب میکرد و نگران بودیم ما را سطحی و اصطلاحاً ندیدپدید بپندارند.
یکی از ما که من هیچوقت حرفزدنش را ندیده بودم و با ایماواشاره باید میفهمیدیم در دلش چه میگذرد، غفلتاً گفت: «کی تعیین میکنه؟»
با خود فکر کردم بهراستی چه کسی تعیین میکند سرکشیدن آخرین قطرات شیک خوب است یا بد؟ آیا با اینکار قرار است معمولی و سطحی شوم یا غیرمعمولی و عجیبوغریب؟ مرز باریکی بود بین معمولیبودن و نقطهی مقابلش که قرار بود معرف تمام ابعاد شخصیتی من باشد. صبحانهای در هتل کراسینگ کانداتی رم، بهصرف تخممرغ و بیکن یا صبحی که در آن آهنگ موردعلاقهام پلی کرده و دستم هنوز کمی گزگز میکند از داغی نان سنگکی که تا خانه بههمراه داشتم، قدمهایم را تند کردهام به امید آنکه زودتر آن را با پنیر و ریحان محبوبم مزه کنم، میتواند به یک اندازه در من احساس شادی ایجاد کند. پوست صورتم با مراقبت پوستی صابون هلویی داو و ضد آفتابی معمولی هم میتواند شاداب و بدون لک باشد و نیازی به تونر (حتی دقیقاً نمیدانم چیست)، آبرسان و فومِ صورت نداشته باشد. آیا صرفاً تفاوتها بود که از ما آدمی معمولی یا غیرمعمولی میساخت؟
روز صدوهجدهم سال خیابانهای نزدیک آموزشگاه رانندگی را پرسه میزدم و قدمهایم را روی سنگفرشها برای چندمینبار جا میگذاشتم. موسیقیهایم تمام شده و دست در پلیلیست دیگران در جستوجوی نوایی جدید. منتهیالیه سمت راست ذهنم این بود که کارشناسی را علیالقاعده و در هفتترم تمام کنم یا هشتترم.
در آن سوی دیگر چوبخطهایی بود که سردبیر با اتودی در دست، که بهنظر میرسید خیلی سر کیف میآوردش، روی مغزم میخراشید تا سریعتر برایش یادداشت شمارهی جدید را ارسال کنم. مابقی قسمتهای ذهن، ابهامآمیز زمزمه میکنند: «چههنگام میزیستهام؟ کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟» بخشی از شعر شاملو بود که چندی پیش یکی از صاحبنظران ادبی در پستی او را شعارزده و overrated خوانده بود. لایکهایش سربهفلک میکشید و بسیاری از کسانی که میشناختم او را تایید کرده بودند. ژکیدن این شعر وقتی زیر آسمان بودم برایم مملو از حس آرامیدن بود، اما باید شادیام را انتخاب میکردم یا تایید جمعی از روشنفکران ادبی را؟ روزانه چندینبار در این موقعیتها گیر میافتم، دوگانهی انتخاب بین بابمیل روشنفکرنماهایی که کارشان سیگار کشیدن در کافههاست یا آنچه مرا به شادیام نزدیک میکند. یادآور تمام لحظاتی که در جمعها منتظر میماندم تا نظری را که تابع جمع بود ابراز کنم و به آنچیزی که بهواقع بر آن عقیده داشتم زبان فرو میبستم. لحظاتی که قدم پشت قدمهای افرادی میگذاشتم که از آنها بتی ساخته بودم، مبادا خود واقعیام جلوهنمایی کند.
فکر میکنم همهی ما آدمها طرحوارههایی ناپایدار هستیم؛ با آمیزهای توامان از معمولی/غیرمعمولیبودن که من آن را همان «تفاوت» میدانم. هیچکس تماماً معمولی یا برخلافش نیست. موجوداتی هستیم بامقداری از خطا و لغزش، فراموشی و یأس و میزانی از ادراک و احساس، با همهی بیتفاوتیمان در لحظهای که باید واکنش نشان دهیم و با همهی خشم و عصبانیت، در لحظهای که باید آرام باشیم و با همهی سکوتمان در لحظهای که گفتن، خیلی چیزها را عوض میکند. گاهی باید اعتراف کنیم به «ندانستن» و «نتوانستن»، شکنندهایم و آسیبپذیر.
روزهایی مسئولیتمان بیشتر از عرض شانههایمان است و بار انسانبودن، سنگینتر از توان ستون فقراتمان. ممکن است برای بازهای طولانی پرت شویم وسط دنیایی هولناکتر از رمان ۱۹۸۴ و خیلیها انگشت اتهامشان به سمت ما باشد. و حتی اگر کاملاً اگزیستانسیالیست باشیم، باز هم منطقی نباشد تقصیر همهچیز به گردنمان بیفتد.
حتی آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم نیازهای طبیعی خودشان را دارند؛ وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، میترسند، دروغ میگویند، عرقشان بوی گند میدهد. به یک دلدادهی شیفته باید گفت: کسی که تو امروز در نفیسترین لباس، مدهوشکنندهترین عطر و شکیلترین شمایل میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود! تو با یک آدمِ فقط «آدم» طرفی، نه مقید به آدم معمولی/غیرمعمولی.
تنها در زمان مواجه با افراد شاهد رویی متفاوت هستیم و وجه افتراقشان با خودمان و شاید دیگران را ملاک تفکیک قرار میدهیم. دیگر پاسخ من به سر تمام دوراهیها این بود که چه کسی تعیین میکند؟ بهقول گلشیری میخواستم خودم باشم گفتم: «من میخواهم همین باشم که هستم.» آن وقت مرا بردند، به آغاز خلقت. همان خاک شدم که آدم را از آن ساختند، به همان قد و هیئت، سرم به آسمان میرسید. حوا شدم، هابیل و حتی قابیل. همین طور آمدم به جلو، قالب به قالب، تا رسیدم به همین قالب که حالا دارم.

فرزانه آگاه
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.